معنی متضاد و ناسازگار

حل جدول

ناسازگار و متضاد

مباین

متباین


متضاد و ناسازگار

متباین


ناسازگار

اختلاف، مخالفت

نرو

ضد

لغت نامه دهخدا

ناسازگار

ناسازگار. (ص مرکب) هر آنچه سازگاری و موافقت ندارد. (ناظم الاطباء). تندخوی. بدمزاج. (شمس اللغات).ناموافق. ستیزه جو. بدسلوک. ناملایم. دشمن خو. که سازگار نیست. که موافق طبع نیست. ناخوش طبع:
که ناپایدارست و ناسازگار
چنین بوده تا بوده این روزگار.
فردوسی.
بخندید رستم از اسفندیار
بدو گفت کای شاه ناسازگار.
فردوسی.
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار.
فرخی.
از مار کینه ورتر ناسازگارتر چه
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
و سخت عظیم بدخوی بود و تند و ناسازگار. (مجمل التواریخ).
زن خوب خوش طبعرنج است و بار
رها کن زن زشت ناسازگار.
سعدی.
حریف گرانجان ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار.
سعدی.
- آب و هوای ناسازگار.
- چرخ ناسازگار:
چنین گفت کاین چرخ ناسازگار
نه پرورده داند نه پروردگار.
فردوسی.
- روزگار ناسازگار،: و روزگار ناسازگار موافق فرمان ومراد او بود. (جهانگشای جوینی). اگر روزگار ناسازگار روزی چند نستیزد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- سرزمین ناسازگار:
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و صفاهانم چه کارست.
وصال.
- غذای ناسازگار، غذای دیرهضم.غذای گران. غذای ناگوار.
- قوت ناسازگار:
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
سعدی.
|| مخالف. (آنندراج). منافی. متناقض. متضاد. مانعهالجمع. گردنیامدنی. که بصلح و آتشی با هم زیست نکنند:
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شود
دو طبع دشمن ناسازگار آتش وآب.
مسعودسعد.
|| مضر. ناسالم. ناباب. ناملائم. که ملائم طبع و مزاج کسی نباشد. زیان رساننده. || ناملایم. درشت. نه مطابق میل و طبع. بخلاف انتظار:
سخن چند برگفت ناسازگار
از آن بیشه و گور و آن مرغزار.
فردوسی.
|| بدبخت. بی طالع. || آنکه بیهوده می کند و خارج از اصول ادا می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به ناساز شود.


متضاد

متضاد. [م ُ ت َ ضادد] (ع ص) با هم مخالفت کننده. (آنندراج) (غیاث). مخالف یکدیگر. یقال هما متضادان، آن دو مخالف یکدیگرند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): از طبیب پرسیدم گفت زار برآمده است و دو سه علت متضاد دشوار است علاج آن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). و همی بینیم که چیزهای متضاد پدید همی آید. (جامع الحکمتین ناصرخسرو). که بنیت آدمی آوندی ضعیف است پر اخلاط فاسد، چهار نوع متضاد. (کلیله چ مینوی، ص 55). و با این هم چهار دشمن متضاداند طبایع با وی همراه بل هم خواب. (کلیله چ مینوی ص 55). || (اصطلاح بدیع) این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در نثر و نظم الفاظی آرد که ضد یکدیگر باشد، چون حاره و بارد، نور و ظلمت، درشت و نرم، و سیاه و سفید. (حدائق السحر، ص 24). بیتی یا مصراعی که در آن صنعت تضاد باشد. || (اصطلاح دستور زبان) به کلماتی اطلاق می شود که در صورت مختلف و در معنی ضد هم باشند.

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناسازگار

عنید، منافی، ناجور، ناساز، نامانوس، نامتجانس، نامتناسب، نامساعد، ناملایم، ناموافق، ناموزون، ناهنجار، نقیض،
(متضاد) سازگار، متجانس


متضاد

ضد، مخالف، متقابل، نقیض، دارای تضاد،
(متضاد) مترادف، موافق

فرهنگ عمید

ناسازگار

ناموافق، مخالف،
کسی که با دیگری مخالفت و تندخویی و بدرفتاری کند،

فرهنگ فارسی هوشیار

ناسازگار

ستیزه جو، دشمن خو، ناموافق

فارسی به آلمانی

ناسازگار

Verhaßt, Zuwider [adjective]

واژه پیشنهادی

ناسازگار

کج رفتار

فرهنگ معین

ناسازگار

ناموافق، مخالف، بدرفتار، تندخو. [خوانش: (ص فا.)]

معادل ابجد

متضاد و ناسازگار

1591

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری